دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت و پیرمرد از فرط خوشحالی و ترس از دست دادن آن ها گندم ها را در گوشه شال خود گ ره زد! در راه با پرودرگار خود اینچنین گفت : «ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشا» در همین حال ناگهان گره شالش گشوده شد و گندم ها بر زمین ریخت! او با ناراحتی گفت : «من تو را کی گفتم ای یار عزیز، کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود، این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!» پیرمرد نشست گندم ,پیرمرد منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رول گردن فانتا مگ اموزش شیرینی پزی سیتیا saberfun,saberfuns,سایت صابر فان,صابر فان,دانلود فیلم و سریال رمان عاشقانه ایرانی و خارجی بزرگترین مرجع کشور فرانسه حمل اثاث اردبيل